شیخ محمد حسین زاهد
 
پایگاه مقاومت بسیج حضرت امام خمینی(ره)روستای شیرآباد -طبس گلشن
17 فروردين 1392برچسب:, :: 10:12 بعد از ظهر ::  نويسنده : علی آذرنیوشه

دو حکایت خواندنی از آیت‌الله شیخ محمد حسین زاهد

  دو حکایت خواندنی از آیت‌الله شیخ محمد حسین زاهد 


  تعمق و تدبر در زندگی فردی واجتماعی عالمان دین و سلوک رفتاری و اخلاقی آنان بی شک می تواند ما را در تهذیب نفس و آراستگی به اخلاق اسلامی و رعایت حقوق دیگران یاری رساند. 

 

به گزارش سرویس علمی و فرهنگی خبرگزاری حوزه، آیت الله شیخ محمد حسین زاهد که در جوانی به شغل نفت فروشی در تهران اشتغال داشت  گاه به گاه در درس مرحوم آقا سید علی مفسر حاضر می شد یکی از روزها که با چرخ نفت فروشی گذارش به کنار مسجد جامع تهران افتاده بود ، دقایقی در پای درس آیت الله مفسر نشست ، ولی درآن مجلس یکباره انقلاب و جرقه ای الهی در قلب و جانش پیدا شد و به طور قطع تصمیم گرفت تا از آن به بعد به فراگیری علوم دینی بپردازد و به سلک روحانیت در آید.وی تحصیلات خود را در تهران و مشهد ادامه داد و از محضر بزرگان  بسیاری بهره برد.

*بیرون آمدن شما امر به معروف و نهی از منکر است 

فرزند آیت الله شاه آبادی نقل می کند : بین ایشان (مرحوم شیخ محمد حسین زاهد) و والد مرحوم ما ( آیت الله شاه آبادی-  ره ) رابطه و علاقه خاصی وجود داشت و غالبا" مشکلات خود را با پدرم مطرح می کرد.

روزی ایشان به من گفت: یک سؤالی دارم، می روی از پدرت می پرسی، بگو چشمانم خیلی ضعیف است و خوب نمی بینم لذا وقتی به بازار می آیم با مردم یا حتی زنان برخورد می کنم و متوجه نمی شوم، آیا صلاح می دانید از خانه بیرون نیایم تا این مشکل پیش نیاید؟

وقتی من پیغام آقا را رساندم پدرم فرمود:

می روی پیش شیخ محمد حسین زاهد و از جانب من می گویی، بیرون آمدن شما امر به معروف و نهی از منکر است ولو اینکه اتفاقا" با کسی برخورد کنید و اصلا" وجود شما در بیرون تبلیغ و ترویج دین و معرفی روحانیت است.

بچه‌ها را جذب  مسجد کنیم

یکی از شاگران ایشان نقل می کند  :زمانی که کودک بودیم  محل بازی ما معمولا" جلوی مسجد بود طبق معمول هم سر و صدا داشت.

روزی هنگام بازی، کسی از طرف آقا آمد و گفت: آقا فرموده اند: بزرگتر بچه ها نزد من بیاید، بعد از مشورت، بچه ها مرا انتخاب کردند.

رفتم خدمت ایشان. وقتی خدمت ایشان رسیدم، خیلی احترام گذاشت، بعد فرمود: داداشی نمی خواهی با من رفیق بشوی، با این کلام خیلی در دلم ذوق کردم و مجذوب ایشان شدم.

فردا شب تمام بچه های محل را به مسجد بردم، یادم نمی رود صحنه خیلی جالبی اتفاق افتاد، همه صف اول ایستاده بودیم و در همان حال بازیگوشی می کردیم و همدیگر را هل می دادیم.

بالاخره صبر یکی از نمازگزاران تمام شد و فریاد زد مسجد جای بازی نیست و ما خیلی ترسیدیم، آقا ابتدا آن شخص را آرام کرد .

بعد از آرام شدنش برای اینکه اهمیت کار را به او بفهماند فرمود: اگر من و شما را سر خیابان لاله زار رها کنند، مستقیم به مسجد امین الدوله می آییم، اما این بچه ها در طول مسیر ممکن است ده جا گیر کنند، دام های شیطان گسترده است، با این وضعیت باید این بچه ها را جذب مسجد کنیم.

منبع :حکایات صالحین



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ

این وبلاگ در موضوعات فرهنگی و اجتماعی و سیاسی فعالیت می کند.
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان وبلاگ پایگاه حضرت امام خمینی(ره)شیرآب







آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 80
تعداد نظرات : 36
تعداد آنلاین : 1



<-PollName->

<-PollItems->